داستان


*داستان کوتاه (طنز پس گردنی)*
 کلاس دهم بودم دوران نوجوانی وشوخی های مختص خودش.
تو زنگ استراحت با چندتا از بچه ها سر گرم صحبت بودیم که حیدری از پشت سر زد پس گردنم و فرار کرد. داد زدم گفتم دارم برات.
زنگ استراحت تمام شد و راهی کلاس شدیم.از دور دیدم حیدری هم داره میره طرف کلاس.سریع دویدم تو کلاس و پشت در کلاس قایم شدم.
وقتی حیدری اومد تو شترق یکی محکم گذاشتم پس گردنش.
بچه ها زدند زیر خنده و یهو همه ساکت شدند..سکوت..!!!
چشمتون روز بد نبینه ،اونی که زدم حیدری نبود.اون آقای معین دبیر ریاضیمون بود.
مات مونده بودم چکار کنم .فرار کنم برم بشینم یا...همین طور خشگم زده بود.زیر چشمی آقای معین رو نگا کردم. اونم خیلی خونسرد در حالی که لبخند می زد با سر اشاره کرد برو بنشین.

اما چرا اینجوری شد.
حیدری ازسمت راست به طرف در کلاس می رفت و آقای معین از سمت چپ.اون موقع من فقط حواسم به حیدری بود و طرف دیگه ای رو نگاه نمی کردم.از اون گذشته آقای معین قد کوتاهی داشت و هم قد و قواره حیدری بود.
یه ماهی از این ماجرا گذشت.امتحان ریاضی داشتیم.بعد از این که اوراق امتحانی رو توضیع کردند.آقای معین گفت کسی فکر تقلب به سرش نزنه .سرتون روی ورقه باشه،اگه کسی سرش رو بر گردونه حبیب رو می فرستم سراغش .می دونید که ضرب دستش حرف نداره.بچه ها زدند زیر خنده.البته آقای معین شوخی کرد و قصد سبک کردن منو نداشت ولی من خیلی خجالت کشیدم.


(حبیب)


*داستان کوتاه(طنز بچه شرور).*
دبیر دوره راهنمای بودم.چند سال متوالی بطور شانسی موقع برنامه نویسی تدریس کلاس های اول راهنمایی به من می افتاد .برای منم مسئله مهمی نبود.
یه دانش آموز داشتیم خیلی بی تربیت و شرور بود وقتی جلسه اول رفتم تو کلاس دیدم برای سومین بار مردود شده و ته کلاس نشسته.من برای اینکه اونو ادب کنم و همان اول سالی به اصطلاح گربه رو دم حجله بکشم، گفتم پسر تو که بازم تو کلاس اول موندی. پسره بی تربیت گفت پس خودت چی، تو که خودت هرسال کلاس اولی دیگه برا ما نمیخاد بگی.
آقا بچه ها زدن زیر خنده و منم البته خندیدم.ولی یه درسی به من دادکه: با بچه بی تربیت، البته با هر فرد بی تربیت نباید هم کلام شد.نه شوخی نه جدی اصلآ نباید باهاشون حرف زد.
تا اینجای ماجرا رو داشتم برا یکی از همکارام تعریف می کردم که گفت اینکه چیزی نیست.
من مدیر راهنمایی بودم، امتحان نهایی کلاس سوم توی مدرسه خودمان برگزار می شد.یهو دیدم وسط جلسه امتحان یکی از همین دانش آموزان شرور بد ریخت که ترک تحصیل کرده بود ایستاده، داد زدم گفتم تو اینجا چکار می کنی برو بیرون ، از بس خوش پکو پزی تازه...  جمله ام تموم نشده بود که گفت : حالا خودت خیلی خوشگلی.و در رفت.

(حبیب)

داستان كوتاه(طمع)
آورده اند که شیری در بیشه ای سکنی گزیده بود و گه گاهی قصد جان آدمیان می کرد.
روزی پیر مردی از آن بیشه می گذشت.شیر به قصد جان وی بدو نزدیک شد.پیرمرد به شیر گفت:از من چیزی جزء مشتی پوست و استخوان نصیب تو نخواهد گشت ولی اگر از من در گذری فردا با جوانی فربه باز خواهم گشت تا تو را غذایی لذیذ باشد.
شتر مهربانی که در اسارت شیر بود و نوکری او می نمود گفت:سخن بجایی است بعلاوه شایسته نباشد که سلطانی چون تو به شکار نحیفی چون اوی بسنده کند.
شیر قبول کرد و از خوردن پیرمرد در گذشت.
فردای آن روز پیرمرد با جوانی تنومند و قوی هیکل راهی بیشه گشت.چون به نزد شیر شدند شیر از فرط شادی دهان بگشود و نعره سرداد،جوان بی درنگ دست خود تا بازو در دهان شیر نمود ، زبان او بگرفت و از بیخ برکند و با دست دیگر ضربه ای مهلک به سر و چشم شیر نواخت.
شیر از شدت درد بر زمین افتاد و در دم جان داد.شتر که در این میان از قید اسارت رهایی یافته بود گفت:
"این سزای کسی است که ..نقد کم امروز را به طمع زیادت نسیه فردا بفروشد."

(حبیب)

داستان کوتاه(طنز باهم مردن)
هشت سالم بود بابام مریض بود و توی رختخواب افتاده بود، آلزایمر هم داشت ، نمی تونست ادار و ... خودش رو کنترل کنه چون همه جا رو کثیف می کرد ، کنار حیاط مون یه اتاق داشتیم که اونو اونجا خوابونده بودیم.
بیجاره مادرم یه پاش تو این اتاق بود یه پاش تو اون اتاق پیش بابام.
گاهی بالای سر بابام می نشست از خاطرات گذشته براش می گفت، گاهی می خندید گاهی گریه می کرد. ولی اون فقط به ما زل می زد و هیچی نمی گفت.
بیشتر وقت ها به بابام می گفت دلم می خواد هر دوی ما توی یه روز و یه ساعت با هم از دنیا بریم.
خلاصه یه شب رفت به بابام سر بزنه که دید اون مرده ، چشم های اونو می بنده و آروم گریه هاش رو می کنه که من متوجه نشم.بعد هم چراغ لامپا رو که توی طاقچه بود فوت میکنه و توی تاریکی از اتاق میاد بیرون.
موقع بیرون اومدن از اتاق گویا بابام دامن اونو از پشت می گیره، مادرم از ترس جیغ کشید، با جیغ اون از اتاق دویدم بیرون ، شنیدم که می گفت منو ول کن مرد ، گفتم با هم بمیریم ولی پسرمون چی اون تنها میشه، بعد هم افتاد رو زمین.
منم جیغ می زدم و گریه می کردم .از سر و صدای من و مادرم عصمت خانوم همسایه مون فانوس به دست اومد سر دیوار،گفت چی شده بابات مرد؟گفتم ن ن نه مادرم مرد.گفت چی میگی بچه زبونت رو گاز بگیر.بیا این چراغ رو بگیر ببینم.دستشو دراز کرد به طرف پایین و فانوس رو داد به من خودش هم تنه درخت رو گرفت و اومد پایین.با هم رفتیم پیش مادرم .
پسرجون این که نفس می کشه فقط غش کرده، یه کمی شونه های مادرم رو مالید.مادرم به هوش اومد چشمش که به عصمت خانوم افتاد گفت دستم به دامنت اون اون می خواد منم با خودش ببره دامن منو گرفته بود و می کشید.
من با ترس و لرز توي نور کم فانوس یه نگاهی به طرف اتاق انداختم و یه دفعه زدم زیر خنده.عصمت خانوم گفت وا بچه حالا چه وقت خندیدنه؟گفتم آخه شما نگا کنید دامن مادرم به پایین این لنگه در گیر کرده اون وقت میگه بابام...
همه خندیدیم ، بعدم همه مون یهو گریه کردیم.عصمت خانوم گفت خدا بیامرز تا زنده بود آزارش به مورچه هم نمی رسید،حالا که دیگه دستش از دنیا کوتاه شده چطور می خواد تورو با خودش ببره تو گور؟

(حبیب)

داستان كوتاه ( طنزمگه من بچه ام)
یکشنبه شب عروسی دختر خاله ام بود.مامانم گفت سعید چرا لباس هاتو نمی پوشی؟
گفتم که من نمیام امتحان ریاضی دارم می مونم خونه.
گفت نمی ترسی؟ گفتم مگه من بچه ام.
خب یه کم ته چین تو یخچال هست برا شام گرم کن بخور.
ساعت 7عصر بود که مامان و بابام از خونه رفتند.
باخودم گفتم حالا که وقت دارم،کنترل تلویزیون رو برداشتم ویه گشتی تو کانال ها زدم.یهو نگا کردم دیدم ساعت 9 شبه. آخه لامصب ماهواره که یکی و  دوتا کانال نداره.. غذام رو گذاشتم رو اجاق و نشستم پای کتاب هام. نشستن که نه دراز کشیدم.
خوابم برده بود که با زنگ تلفن از خواب پریدم. مامانم بود.
سعید مامان جون ما شب خونه خاله می مونیم نمی ترسی که.گفتم مگه من بچه ام. گوشی رو که گذاشتم دیدم وای غذام تمومش دودشده.ساعت 11 شب بود، گفتم می خوابم صبح زود پا میشم برا مطالعه.لحاف رو تا روی سینه ام کشیدم رو خودم بطوری که بتونم حیاط و سردیوار رو خوب ببینم.بین خودمون بمونه از ترسم.
بعد یکی دو ساعت در عالم خواب و بیدار بودم که دیدم یه چیزی سر دیوار داره حرکت میکنه.
گرگه؟ نه!  گراز؟ نه !
این دیگه چه جونوریه ؟ آخه انگاری شش تا پا داره...
مثل بید می لرزیدم.آروم پاشدم نشستم که دیدم یه سوسک روی لبه لحاف داره راه می ره.من در حالت خوابیده اونو سر دیوارمی دیدم.
خلاصه نمی دونم کی خوابم برد.که صبح مامانم صدام کرد.
سعید سعید مگه امتحان ریاضی نداشتی؟چرا پانمی شی.
می دونم مامان حالا پا میشم مگه من بچه ام.
چشمهامو که باز کردم دیدم وای ساعت 9 صبحه..
عروسی که هیچ،شام که هیچ،خواب که هیچ.امتحان ریاضی هم غیبت کردم.
خب دیگه مگه من بچه ام شهریور امتحان می دم !

(حبیب)

داستان کوتاه ( طنز پیرزن ساده لوح)

چند روز پیش تو خیابون نزدیک خونمون تصادف شده بود، رفتم ببینم چه خبره دیدم یه پیرزن روی زمین افتاده ،پیرزنه یه صد سالشی بود .گفتم چی شده؟
یه آقایی گفت:اون ماشین شاستی بلنده زده بهش فکر کنم پاش شکسته.
گفتم رانندش کی ؟
گفت:اون آقا سوسوله.
نگاه کردم دیدم یه جوان بیست و دو سه ساله با رنگ پریده اونجا ایستاده،موهاش رو مثل خارپشت کرده بود تی شرت و شلوار لی به تن داشت،دم پاچه های شلوارلیش ریش ریش بود و بالای زانو هاش ساییده و پاره.
تو اون همهمه هرکی یه چیزی می گفت و یه نظری می داد.
یکی گفت آقا ماشین رو بزن کنار که راه بندون نشه.
یکی دیگه گفت نه صحنه رو بهم نزنید پلیس تو راهه الانه که برسه.
یکی گفت مواظب رانندهه باشید یه موقع در نره باید خرج و مخارج بیمارستان این بد بخت رو بده.
پیرزنه که تا اون موقع ساکت بود گفت بچه مردم رو ولش کنید،ولش کنید بره . آخه پولش کجا بود بد بخت که بخواد مخارج منو بده ، اگه پول داشت که یه شلوار برا خودش می گرفت، شلوارشو ببینید چقدر پاره پورست..
آقا همه ی جمعیت زدند زیر خنده....
در همین حال ماشین پلیس و آمبولانس هم رسیدن.

(حبیب)


ماجرای مطالب طولانی در واتس آپ

چند روز پیش نوبت دکتر روانشناس داشتم .از منشی پرسیدم کی نوبتم میشه.
گفت 15نفر جلوی شما هستند تازه اگه اورژانسی نداشته باشیم.
تو سالن انتظار نشستم.چون بیکار بودم یه گشتی تو واتس آپم زدم و یه مطلب طولانی که وقت نکرده بودم بخونم را پیدا کردم و شروع بخوندن کردم.
عجب داستان خنده داری ..آن قدر تو اون جمع بلند بلند خندیدم که شل شدم و از روی صندلی افتادم.
منشی دکتره هول شد و به چند نفر گفت زیر بغلش رو بگیرید و ببریدش تو پیش دکتر مثل اینکه خیلی حالشون بده..
خلاصه.. مطلب طولانی واتس آپ باعث شد که به جای ساعت 10 شب همون ساعت 7 بی نوبت برم پیش دکتر.
حالا هی بگید مطلب طولانی نذارید...

(حبیب)


داستان کوتاه  سینما

کلاس هشتم بودم..یه روز جمعه رفتم سینما ،نمایش فیلم شروع نشده بود.همون تو سالن یه بستنی گرفتم و نشستم .
هنوز یه لیس به بستنی نزده بودم که از دستم افتاد ، بطور ناخودآگاه و با شتاب خیلی زیاد خم شدم که بستنی رو بگیرم که پیشونیم محکم خورد تو لبه صندلی جلویی و مغز سرم خورد تو کمر پسری که روی اون صندلی بود.
پسره گفت آخ خ خ و بلند شد یکی گذاشت تو گوشم.با هم درگیرشدیم یکی اون بزن و یکی من..آقا فیلم شروع شد و صدای مردم دراومد.
آقا بشینید ، ما پرده رو نمی بینیم ،آخه این چه وضعیه و..
کنترل چی اومد جفتمون رو از سالن انداخت بیرون.
فکر می کنید تموم شد . نه بقیه داره.
با پیشونی کبود شده رفتم خونه ، یواشی از کنار حیاط رفتم به طرف اتاقم که آقاجونم منو نبینه،دسته در اتاقمو که گرفتم یهو آقاجونم یقم رو ازپشت کشید وچندتا مشت و لگد نثارم کرد و پرتم کرد تو اتاق و گفت حالا دیگه سینما برو هم شدی..اگه راست میگی درستو بخون که هی روفوزه نشی.
فکر می کنید تموم شد .نه بقیه داره.
فردای آن روز رفتم دبیرستان.تو زنگ اسنراحت بچه ها جمع شدند و گفتند : راستی حبیب قرار بود بری سینما رفتی، فیلم رو برامون تعریف کن.
برا اینکه کم نیارم گفتم جاتون خالی عجب فیلمی عجب بزن بزنی داشت ،آقا فردین یارو رو بلند کرد و چارمتر پرت کرد آن طرف تر، بعد یارو اومد بلند بشه یکی دیگه...
آقا یکی از بچه ها گفت چاخان می کنه ،من خودم دیروز تو سینما بودم دیدم که یارو از سینما انداختش بیرون.. خالی بند..
بچه ها زدن زیر خنده و هو کردن.
خلاصه با هم گلاویز شدیم و تموم بچه ها دور ما جمع شدند و شلوغ می کردن...که سر و کله ناظم پیدا شد و با چوب ما رو فرستاد دم دفتر.

فکر می کنید تموم شد. نه بقیه داره.
دم دفتر باز با هم دعوا کردیم، که مدیر از دفتر اومد بیرون و گفت:فردا پدراتون رو بگید بیاند مدرسه.
آقا با هزار بدبختی ننه رو راضی کردم که آقاجونم رو راضی کنه که بیاد مدرسه.
فرداش آقاجونم اومد با هم رفتیم پیش مدیر.
خلاصه یه چیزهایی تعهد ازمون گرفتند و آقاجونم برگشت به خونه..
ظهر که رفتم خونه آقا چشمتون روز بد نبینه یک کتک مفصل نوش جان کردم.
فکر می کنید تموم شد.
آره دیگه مثل اینکه از کتک خوردن من خیلی خوشتون اومده ولی تموم شد..

(حبیب)

داستان كوتاه( طنز جوك )

عصري مامانم گفت:برو يه صابون بگير بيا.رفتم ديدم اكبري دوستم دم مغازه باباشه گفتم اكبر يه صابون بده ، چرا امروز مدرسه نيومدي .گفت من ديگه مدرسه نميام گفتم امروز جات خالي بود سليمي يك جوك با حالي گفت ...گفت يه بابايي ميره حموم عمومي لنگ خودشو ميندازه بالا سر در دوش . وقتي ميخواد لنگشو برداره مي بينه نيست . لخت مادر زاد ....
يهو ديدم باباي اكبري كه پشت پيشخون نشسته بود و من اونو نديده بودم از جاش بلند شد.آقا منو ميگي از خجالت آب شدم صابون رو برداشتم پولشو دادم و د فرار .تازه فهميدم چرا اكبري اين قدر با چشمو ابروش بازي مي كرد و لب هاشو گاز مي گرفت.
ده بيست سالي مي شد كه ديگه دم اون مغازه نرفته بودم ..تا اينكه يه چيزي مي خواستم بهم گفتند فقط اكبري داره .
رفتم در مغازه بعد از احوالپرسي گفتم پسر يادته چند سال پيش مي خواستم برات جوك تعريف كنم بابات اينجا بود .دوباره شروع كردم به تعريف جوك ، كه يه صداي سرفه بلندي اومد..
اي داد بازم باباش اون پشت بود.
خلاصه دو سال بعد باباش مرد .
يه روز رفتم گفتم اكبر امروز بالاخره مي خوام اون جوك رو برات بگم.ديدم باز اكبري لب هاشو گاز مي گيره . گفتم ديگه چه مرگته باباتم كه مرد.شروع كردم به تعريف كه ديدم يه پسري از اون پشت بلند شد و گفت بابا اين شامپو ها رو كجا بذارم..
اي بابا تا بود پدرش حالا هم پسرش پس ما كي جوكمونو بگيم.
حالا شما به من بد بخت فكر نكنيد ها ، فقط تو اين فكري كه حالا اون جوك چي بود .
خيلي خب اگه اون پشت مشت ها كسي نيست براتون ميگم.

يارو چون لخت بود اون تو مي مونه .استا حمومي شب در حموم رو قفل مي كنه و ميره.
يارو مياد بيرون ميبينه در قفله ، با خودش ميگه من كه تا صبح اينجا گير افتادم خوبه يه سدر درست حسابي بذارم به خودم.

به تشت سدر درست مي كنه و سر تا پاشو سدر ميذاره ، بعد هم وسط حموم خوابش مي بره.

يه ساعت به اذان صبح مونده استا حمومي مياد .خودش لخت ميشه ميره غسل كنه . يارو با اون سدر و با اون قيافه ترسناك بلند ميشه مي شينه ، استا حمومي از ترس همون طوري لخت فرار مي كنه تو كوچه و هي داد ميزنه جن جن تو حموم جن پيدا شده ، خود يارو هم فكر مي كنه استا حمومي جن ديده اونم با اون قيافه لخت مي دووه تو كوچه.

(حبيب)


داستان کوتاه(طنز ملاقات)
از بندرعباس یه باری زده بودم برای تهران طبق معمول سر راهم رفتم منزل یه چند ساعتی استراحت کنم و بعد راه بیفتم برای تهران.
خانمم گفت خواهرزادت مریم تصادف کرده ،پاش شکسته الانم تو بیمارستانه من دیروز رفتم ملاقاتش،اگه وقت کردی برو یه سری بهش بزن.
گفتم باشه حتمآ .شماره اتاقش چنده؟
گفت: 204 تخت 2
یه شاخه گل و یه آب میوه گرفتم و رفتم طرف بیمارستان.دم در که رسیدم دربانه گفت: کجا؟
-ملاقات یه مریض .
-حالا که وقت ملاقات نیست.
-یه کاریش بکن داش.
-نمیشه.
-نوکرتم من راننده بیابونم، الانم یه بار برا تهران دارم وقت ندارم.اکی ثانیه می رم و بر می گردم.
-بیا برو ولی زودی بر گرد.
-به چشم ،دمت گرم داش،اند معرفتی.
پله هارو رفتم بالا و رسیدم به اتاق 204 .رفتم داخل دیدم مریم پتو رو کشیده رو سرش و خوابیده ، خواستم صداش کنم خانمی که روی تخت شماره یک بود گفت: آقا بیدارش نکن گناه داره خیلی درد داشت
بهش مسکن زدند تازه خوابیده.
منم شاخه گل و آب میوه رو گذاشتم روی فایل و نشستم روی صندلی کنار تخت.
پای گچ گرفته مریم از پایین پتو بیرون بود.
با خودکار این یادداشت رو روی گچ پاش نوشتم.
مریم ، گل خوشبو و سپیدم
ملاقات آمدم اما تو را ندیدم
آقایی که دست هاش رو زده بود زیر بغلش و تکیه داده بود به تخت شماره 3 و از اول همین طوری زل زده بود به من ،گفت :آقا تو خجالت نمی کشی؟
گفتم واسه چی خجالت بکشم داشم ، قربونش برم درک می کنه من وقت ندارم.
تو همین حین پرستار اومد تو و گفت دور مریض رو خلوت کنید .وقت داروهاشه .و در حالی که صدا می زد بلند شو خانم ،این قرص رو بخور،پتو رو از روی اون کنار زد.
وای خدا،اون که مریم نیست گند زدم رفت.
سرم رو انداخت پایین و داشتم از اتاق می رفتم بیرون که اون آقا مچ دستم رو گرفت و گفت کجا؟
گفتم هیچی اشتباه شده.
گفت اشتباه شده یعنی چه من باید بدونم تو با خانم من چه رابطه ای داری؟
- بی خیال بابا رابطه کدومه ؟
- نه من نمی ذارم بری.
پرستاره گفت:چه خبرتونه یعنی این جا بیمارستانه ها.
گفتم خانم پرستار شما بگید،مریم جعفری کجا بستری شده؟
گفت همین جا ،حالش خوب بود صبح دکترش مرخصش کرد.
شنیدی با غیرت .حالا دست منو ول کن، اون آب میوه هم نوش جونت بزن تو رگ.
خلاصه دست منو با اکراه رها کرد منم بیمارستان رو رها کردم.

(حبیب).


داستان کوتاه( عبا )

دانش آموز سال آخر دبيرستان بودم ،دبير يكي از درس هاي ما يه حاج آقاي روحاني بود كه هميشه موقع تدريس عباش رو از تنش در مي آورد و خيلي قشنگ و مرتب اونو تا مي كرد و روي ميز مي گذاشت. يكي از روز ها كه مشغول تدريس بود خدمتگزار در كلاس رو زد و گفت حاج آقا به بخشيد بياييد دفتر با شما كار دارند.
يه همكلاسي كوتاه قد به اسم كريمي داشتيم كه خيلي شوخ بود با رفتن حاج آقا بلند شد و عباي اونو پوشيد و شروع كرد به تقليد كارهاي حاج آقا ،نماينده كلاس هم لاي در كلاس ايستاده بود و نگهباني مي داد.بچه ها هم كه ديگه نگو و نپرس خنده امونشون نمي داد بالاخره هنرنمايي كريمي تموم شد و عبا رو قشنگ و مرتب مثل اولش تا كرد و اونو گذاشت  سر جاش.
لحظاتي بعد حاج آقا اومد تو  و به محض اينكه چشمش به عبا افتاد گفت كي عباي منو پوشيده ؟ هيچ كس حرفي نزد و فقط سكوت.
بعد با قاطعيت تمام گفت كريمي چرا عباي منو پوشيدي؟دفعه آخرت باشه و بعد هم شروع كرد به درس دادن.
آقا همه ي بچه ها مات مونده بودند كه آخه چه جوري حاج آقا فهميده.كريمي عبا رو پوشيده.اون روزها دوربين مدار بسته هم كه نبود ،كسي هم خبر چيني كه نكرده بود .يعني چه؟مگه ميشه؟
خلاصه اين سئوال براي همه پيش اومده بود و اون موقع كسي هم در اين مورد سئوال نكرد.
شما چي فكر مي كنيد به نظر شما چطوري فهميدن عبا پوشيده شده و مهمتر اينكه چه كسي اونو پوشيده .نكنه ايشون علم غيب داشته ؟ نه حالا عرض مي كنم .
زنگ استراحت رو كه زدند من و چند تا از بچه ها دنبال حاج آقا رفتيم و ماجرا رو از او پرسيديم.حاج آقا خنديد و گفت خيلي ساده بود پايين عباي من گچي و خاكي شده بود و معلوم بود يه نفر كه قد كوتاهي داشته اونو پوشيده .خب تو كلاس شما هم غير از كريمي قد كوتاه ديگري نداريم

( حبيب )


داستان کوتاه( طنز خياطي )
خانمم كه تو خونه بيكار بود يه كمي خياطي مي كرد .مثلا درز لباس هايي رو كه  پاره شده  بود مي دوخت ، شورت مي دوخت دست گيري براي آشپزخونه و از اين جور چيزها .
يه روزي گفت من كه بيكارم  خوبه برم يه كلاس خياطي .گفتم تو كه خياطي بلدي. گفت من همين طوري سنتي بلدم ، ميخوام  خياطي مدرن با الگو و پيشرفته ياد بگيرم .گفتم  خب حرفي نيست .فردا عصري كه از كار برگشتم گفت  امروز رفتم  آموزشگاه خياطي ثبت نام كردم  اينم ليست وسايلي كه بايد تهيه كنم ، وقت داري با هم بريم بخريم .
خلاصه رفتيم گونيا خط كش متر رولت قيچي  يه دفتر چه بالابلند كاغذ الگو ووو گرفتيم و از فردا صبح  راهي آموزشگاه شد.
عصر ها كه من مي اومدم خونه برام تعريف مي كرد كه امروز مثلآ دوخت دامن رو ياد گرفتم دامن چار ترك،شش ترك ، يك كلوش دو كلوش سه كلوش چار ... يه روز بهش گفتم اين كه همش شد دامن ميشه به استادت بگي زير شلواري رو يادت بده كه برام يه زيرشلواربدوزي ؟ گفت مي پرسم ببينم چي ميشه. فرداي آن روز گفت برو پارچه بگير تا برات زيرجامه رو بدوزم .منم رفتم پارچه دلخواهم رو گرفتم.
زيرشلواري رو برام دوخت و گفت بپوش ببينم چطوره. وقتي اونو پوشيدم نگاه كرد و گفت پس چرا وارونه پوشيدي ؟ نگاه كردم ديدم راست ميگه درز دوخت بجاي اينكه داخل باشه به طرف بيرونه . اونو در آوردم و اين رو اون رو كردم و پوشيدم. يه نگاهي كرد و گفت : بازم كه وارونه پوشيدي.
گفتم چي . مگه ميشه؟ وقتي نگاه كردم  ديدم  راست ميگه . زيرشلوار رو در آوردم و با دقت  اونو بررسي كردم ...
بله... اينجا بود كه  خنده امانم نمی داد . هر چقدر اون مي پرسيد كه چي شده و چرا مي خندي ... خنده نمي ذاشت جوابش رو بدم تا اين كه بالاخره بهش گفتم  : زن ميشه تو همون خياطي سنتي خودت رو ادامه بدي و از خير مدرنيزه بگذري؟ گفت چطور مگه چي شده ؟ گفتم آخه تو درز يكي از پاچه ها رو به رو دوختي و درز اون يكي رو به زير دوختي برا همين از هر طرف كه مي پوشي يكي از پاچه ها وارونه است.

(حبيب).


داستان کوتاه( طنز مست )
قديما موقع امتحانات ديپلم كه مي شد جوان ها شب ها از خونه مي زدند بيرون و زيرتيرهاي چراغ برق مي نشستند و درس مي خوندند.كه البته علت هاي مختلفي داشت مثلآ تو خونه موقع درس خوندن خوابشون مي برد يا مزاحم خواب ديگران بودند، يا اصلآ برق نداشتند يا براي صرفه جويي و غيره . از اون گذشته هواي آزاد كنار جوي آب با اون درختان چنار لذت ديگه اي داشت.كوچه ها و خيابون ها هم خلوت بود و هيچ ماشيني عبور نمي كرد و سر و صدايي نبود . ساعت 12 يه شب كه من و دوتا از دوستام براي بر طرف كردن اشكال هامون در درس رياضي زير تير چراغ برق سر كوچه مون نشسته بوديم، از دور يه آقايي رو ديديم كه وسط خيابون موتور گازي خودش رو به دوش گرفته بود و بالا و پايين مي پريد و نعره مي كشيد و به شهردار و شهرداري فحش مي داد و بد و بي راه مي گفت. ما از ترس سرجامون خشك مون زده بود و هيچ حركتي انجام نداديم .نزديك كه شد متوجه شديم كه بله ، آقا مست تشريف دارند و زيادي مشروب خورده يا به قول خودشون بيش از اندازه عرق سگي زده بود.به همين خاطر سايه درختان  چنار كه روي خيابون افتاده بود رو ايشون جوب هاي كنده شده و گودال مي ديدن و موتورش رو به دوش گرفته بود و به شهردار فحش مي داد كه چرا اين گودال ها رو پر نمي كنه و از روي آن ها مي پريد.

(حبيب)

داستان کوتاه( آينه )
كلاس سوم راهنمايي بودم  رياضي داشتيم و دبير رياضي  پاي تابلو مسايل رو حل مي كرد و ما ياد داشت برمي داشتيم. يكي از بچه ها يه آينه آورده بود و نور خورشيد رو توي چشم بچه مي انداخت حتي پشت سر و گردن دبير هم آينه مي انداخت.بچه ها از دست او كلافه شده بودن و پچ پچ مي كردند و غر مي زدن .خيلي ها نمي دونستن كيه و اون هايي هم كه مي دونستن بلند نمي شدند شكايت كنند. و فقط غر مي زدند.
دبير رياضي هم ظاهرآ متوجه اين موضوع نشده بود و پاي تابلو پشتش به طرف بچه ها بود و سرگرم حل مسايل رياضي.بعد از حل مسايل روش رو به طرف بچه ها كرد و گفت : حالا اگه كسي سئوال داره بپرسه . كسي حرفي نزد.
دبيرمون مثل اينكه چيزي تو چشمش افتاده باشه چند دفعه اي چشمش رو به هم زد و با پشت دستش چشماشو ماليد و بعد از بچه ها پرسيد، بچه ها كسي آينه همراهش داره؟ مثل اينكه يه چيزي تو چشمم افتاده.
يكي از بچه سريع گفت آقا ما داريم و آينه به دست به طرف ايشون رفت. همين كه به دبيرمون نزديك شد بهش گفت :خب با همين آينه ميري تو دفتر پيش مدير و ميگي من اين آينه رو آوردم و همينطور مي اندازم تو چشم بچه ها .
بچه ها زدن زير خنده و به زيركي دبير رياضي احسنت گفتند.

(حبيب)


داستان کوتاه(طنز نان)
مشكل نان و كيفيت پخت نان در ايران تا زماني كه از نان هاي سنتي استفاده مي كنيم همچنان باقي است.
يكي از آشنا هاي ما نانوا بود و ما اكثرآ نان مصرفي خودمون رو از نانوايي ايشون تهيه مي كرديم و فكر مي كرديم نون هاي اون از بقيه جاهاي ديگه بهتره .
تا اينكه يه روزي براي ناهار خونه ايشون دعوت بوديم و ايشون هنوز از مغازه به خانه نيامده بود .
خانم ايشون  گوشي  تلفن رو  برداشت و زنگ زد به شوهرش و بعد از سلام گفت  يادت كه نرفته مهمون داريم اگه ميشه يه كمي زودتر بيا و سر رات چند تا نون خوب بگير بيا .
بعد از اينكه گوشي رو گذاشت تازه متوجه شد كه عجب حرفي زده و براي ماست مالي كردن آن گفت: آخه مي دونيد ما از بس كه هميشه يه نوع نون مي خوريم  برامون تكراري شده و دل مون رو مي زنه . به همين خاطر گاهي براي تنوع از جاهاي ديگه نون مي خريم.

(حبيب)


داستان کوتاه(طنز بوق)
همسايه مون چون پاركينگ نداره ماشينش رو كنار كوچه  پارك مي كنه . چند شب پيش بي خوابيم  افتاده بود رفتم تو حياط سيگار مي كشيدم و دور باغچه مون قدم مي زدم كه احساس كردم توي كوچه يه سرو صداهايي هست، از لاي در نگاه كردم كه ديدم بله يه آقاي گردن كلفت داره به ماشين همسايه مون ور ميره راستش جرات نكردم از خونه برم بيرون ، از طرفي دلم مي خواست هم همسايه مون رو خبر كنم و هم آقا دزده نفهمه كه من اين كار رو كردم.
با خودم گفتم خب از همين جا چند تا سوت مي زنم .نفسم رو دادم تو و زبانم رو تا كردم كه سوت بزنم ولي نتونستم دو تا انگشتم رو كردم توي دهنم بازم نتونستم سه تا انگشت نشد، چارتا انگشتم رو چپوندم تو دهنم باز نشد. فقط ، هيش،هيش،.
خاك بر سرت نيم قرن عمر كردي هنوز سوت زدن ياد نگرفتي.بعد با خودم گفتم : حالا تو هم وقت گير آوردي ، حالا وقت اين حرف هاست .سوت نمي تونم بزنم بوق كه مي تونم بزنم، پريدم توي ماشينم كه توي حياط بود و چند تا بوق زدم ، بعد دويدم دم در نگاه كردم ديدم آقا دزده دوتا پا داشت دوتاي ديگه هم قرض كرد و فرار كرد. خيلي خوشحال در حياط رو بستم و اومدم تو خونه.
از اون جايي كه هيچ كار ثوابي بي پاسخ نمي مونه ، من همون وقت پاسخ كار ثوابم رو گرفتم.همسايه روبرويي يعني همون صاحب ماشين پنجرشون رو باز كرد و داد زد اين كدوم احمق بي شعوريه كه اين موقع شب اينقدر بوق مي زنه...؟؟!!

(حبيب)

داستان کوتاه(طنز شنا)
كلاس دهم بودم بعد از امتحانات آخر سال من با دو تا از دوستام به نام  موسوي و حبيب الهي رفتيم  كلاس زبان و آموزش شنا ثبت نام كرديم. مربي شناي ما يكي از آشناهامون بود كه مردي بسيار خوش اخلاق و شوخ  بود . روز اول كه رفتيم استخر او هنوز نيومده  بود ما رفتيم توي آب  در قسمت كم عمق  استخر و شروع كرديم به چالاپ و چولوپ كردن . چند دقيقه اي نگذشته بود كه مربي اومد و روي نيمكت كنار استخر نشست . من به موسوي اشاره كردم بيا بريم پيش مربي . بعد از سلام و احوالپرسي  با اشاره به طرف حبيب الهي به مربي گفتيم ، آقا اين دوست ما ميگه من خجالت مي كشم با مايو شنا كنم ، شلوار گرم پوشيده و مايو رو روي شلوار پوشيده . شما يه تذكري بهش بدين. مربي يه نگاه به حبيب الهي كه تا شكم توي آب بود انداخت و گفت : ِا اين چرا اينجوري كرده ؟ بعد يه  سوت زد و گفت آقا بيا بالا ببينم. حبيب الهي با راه رفتن توي آب به طرف ما اومد و گفت آقا شما منو صدا كرديد؟ مربي گفت بله ، بيا بالا چرا با شلوار گرم رفتي توي آب ؟ حبيب الهي لبه ي استخر رو گرفت و اومد بالا ، كه يهو همه زدند زير خنده .
آخه اون كه شلوار نپوشيده بود ، طفلكي از بس پاهاش پر مو بود سياه بود و به نظر مي رسيد كه شلوار پوشيده .
مربي در حالي كه هنوز مي خنديد گفت: آقا ببخشيد اين شوخي دوستانت بود ، من بي تقصيرم . حبيب الهي گفت: آقا ما مي دونيم موضوع چيه و از كجا آب مي خوره ، شما ناراحت نباشيد بالاخره يه جايي كارشون رو جبران مي كنم.


(حبیب)


داستان کوتاه (طنز زانو درد)
برای زانوهام که درد می کرد رفته بودم دکتر، توی سالن انتظار مطب نشسته بودم که منشی صدا زد:
مریض بعدی فرزانه...فرزانه...آقای اصغر فرزانه....کسی جواب نداد و فقط سکوت.
من برای اینکه خوشمزگی کرده باشم گفتم:مریض رفته گل بچینه !!
یهو همه غش غش زدند زیر خنده.
آقای سبیل کلفتی که بغل دست من نشسته بود و تا اون موقع خواب بود با صدای همهمه و قهقه ی دیگران از خواب بیدار شد ، و از بغل دستی اون طرفی پرسید چه خبر شده؟
یارو در حالی که هنوز لبخند بر لب داشت  گفت: منشی ، آقای فرزانه رو صدا کرد نبود
این آقا گفت رفته گل بچینه...
آقا چشمتون روز بد نبینه طرف مثل خروس جنگی از جاش پرید بالا و یقه منو گرفت و داد زد مردک بی شعور من فرزانم ، من کجام شکل عروسه؟هان ..تو خجالت نمی کشی ..از موی سفیدت خجالت بکش...
مشتش رو برد بالا که بزنه تو صورتم . که مریضای دیگه دستش رو گرفتند و منو از چنگ او رها کردند.
یکی گفت :آقا حالا یه شوخی کرد مگه چی شده.یکی دیگه گفت در عوض سر نوبتت بیدار شدی میری تو..
خلاصه اونو راهی اتاق دکتر کردند.تو راه که داشت می رفت گفت: آهای هنوز کارم با تو تموم نشده ، وقتی بر گشتم حسابتو می رسم.
وقتی اون رفت تو من پا شدم یه چند قدمی تو سالن راه رفتم طوری که یعنی بی خیالم و نمی ترسم.بعد یواش یواش رفتم طرف در و از در زدم بیرون.و دیگه نمی دونم با اون زانوی خرابم چه جوری پله های سه طبقه رو دویدم پایین و د در رو...

(حبیب)

داستان کوتاه (حلب پنیر)
چند روز پیش روی نیمکت ایستگاه واحد نشسته بودم و طبق معمول منتظر اومدن اتوبوس بودم.چند قدم اون طرف تر یه مغازه لبنیاتی بود که تازه بار خالی کرده بود.یه آقایی با موتورسیکلت نزدیک مغازه ایستاد و با دست به من اشاره کرد که بیا .. رفتم ببینم چی میگه.گفت ببخشید جک موتور من خرابه نمی تونم بیام پایین بی زحمت اون حلب پنیر رو بذارین ترک موتور من. گفتم به چشم.. وقتی داشتم حلب رو روی ترک موتور می بستم گفت من عجله دارم اگه حسن آقا سراغ گرفت بگید آقا مهدی حلب پنیرش رو برد.اینو گفت و گاز موتورش رو گرفت. به محض رفتن او حسن آقا از ته مغازه داد زد :آهای... آهای چیکار می کنید و دوید بیرون و مچ دست منو گرفت.
-تو روز روشن دزدی؟!!
-چی ؟ یعنی چه آقا دزدی کدومه؟
-حاشا هم می کنی؟
-آقای محترم چی دارید میگید اون آقا مهدی بود گفت به شما بگم حلب پنیرش رو برد.
-دست بر دار این دیگه چه کلکیه ؟ آقا مهدی کیه؟!  من آقا مهدی نمی شناسم.
خلاصه زنگ به 110 و کار ما به آگاهی کشیده شد.
افسر آگاهی بعد از کلی سین جیم و تحقیق و تفحص گفت:حسن آقا این آقا هیچ کارست و دزد اصلی فرار کرده.
این آقا دزده چند مورد دیگه هم ازش گزارش داشتیم و ما پیگیر این قضیه هستیم .مثلآ یه نمونش چند روز قبل چندتا کارتن بیسکویت رو به همین شیوه داشته می برده که طرف اونو با یکی دیگه گرفته. دزده زرنگی می کنه و میگه من پیک موتوریم و کاره ای نیستم ، و اون بابا رو گیر می اندازه و خودش در می ره.
افسره بعد رو به من کرد و گفت :شما هم نباس این قدر ساده باشی باید اول صاحب مغازه رو صدا می کردی ..
خلاصه با این کارثوابم آبروی خودم رفت و حلب پنیر اون بابا.

(حبیب)

داستان کوتاه(طنز کاسب)
چند روز پیش رفتم شلوار بخرم یه شلوار پسندیدم رفتم پوشیدم دیدم یکی از پاچه هاش بلندتر از اون یکیه، شلوار رو در آوردم و به فروشنده گفتم،آقا این که یکی از پاچه هاش 5 سانت از اون یکی بلندتره.
گفت خب اینکه اشکال نداره آب میره خوب میشه.
گفتم حالا این که گفتی یعنی چی؟ یعنی فقط پاچه بلنده رو بزنم تو آب، یا جنس این پاچه با اون یکی فرق می کنه، این آب میره و اون یکی آب نمی ره،یا پاچه کوتاهه رو هیچ وقت نشورم.
یارو شلوار رو با عصبانیت از دستم کشید و گفت:تو مشتری نیستی.گفتم یعنی چه آقا..
بحث می کردیم که سروکله همسایه مغازش پیدا شد .گفت چه خبره چی شده؟
فروشنده گفت:هیچی آقا یه شلوار میخاد بخره هزارتا عیب روش میزاره،برو ما اصلآ شلوار نداریم خوبه..؟
همسایه هه گفت شلوار رو بده ببینم، بعد شلوار رو همینطوری گرفت روی تنم و پاهام و در اومد به فروشنده گفت نه این آقا مشتریه و نه تو کاسبی، این شلوار که عیب نداره، پاهای این آقا عیب داره، یکی از پاهاش بلندتر از اون یکیه.
گفتم خیلی ممنون ، دست شما درد نکنه، شصت ساله که یکی بهم نگفت که اقلآ برم خودم رو درست کنم فقط اگه میشه یه لطفی بکن .بگو رفتم پیش دکتر جراح بگم کدوم پام رو عمل کنه .
بگم بلنده رو ببره کوتاه کنه یا کوتاهه رو بلند کنه.

(حبیب).